درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید. هر کتابی که اینجا گذاشته می شه با کمک وبلاگ عاشقان رمان هستش و با تشکر ازشون. نظر یادتون نره.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 129
بازدید کل : 7207
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



همه جور رمان
همه جور رمان




ماه هم تنها بود صورت خندانش پشت این شیشه تاریک چه قدر زیبا بود! ماه بر من خندید من که آن روز دلم دریا بود موج موّاج تو هم پیدا بود مثل یک دست که یاری طلبد دست من رو به دعای ملکوتی وا بود هر چه بود و همه جا صحبت از عاشق بی پروا بود شاید آن ابر همان ابر بزرگ شاهد گریه بی همتا بود پس چرا؟ نیمه پنهانی ماه زیر ابری نگران تنها بود؟ کاش آن لحظه که باران بارید همه چیز و همه جا را می شست پشت این شیشه تاریک دلم پیدا بود فکر فردای پس از ظلمت را در سرم غوغا بود بر لبم زمزمه فردا بود آه! فردا آمد! باز باران بارید ماه را فهمیدم که چه قدر تنها بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرواز را به خاطر بسپار ...
پرنده ...؟!


چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
و خوش آنتر آنکه مرغی ز قفس رهیده باشد
پرو بال ما شکستند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد

RomanticHIPISH - Lots of Comments

 

 

 

 

 

 

 

LoveHIPISH - Lots of Comments

:)))))))))))))))))))))))))))))))))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ava2

چه کسی می داند؟؟؟


سکوت تلخ مرا گریه های ریز ریز باران تلافی می کند

التماسی سرد وجودم را آتش می افکند

به حرمت فاصله ها آواز قلبم را به قاصدک ها می سپارم

چشمانم را می بندم، شاید خیال تو مهمانم شود

عجب!



خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد

شاید روزی برای همیشه تو را به فاصله ها بخشیدم

و همچون تو اشک باران را نادیده گرفتم

همچون تو صدای قلب ها را نشنیدم

تنها به جرم محبت؟؟!!
1:09 AM

يادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بيراه باشد

خطی ننويسم که آزار دهد کسی را

يادم باشد که روز، روزگار خوش است

همه چيز رو به راه و بر وفق مراد است و ...

خوب...... تنها...... تنها دل ما دل نيست

آره......

 

 

 

 

 

 

 

 

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

PhotoPhoto Image Hosted at ImageHousing.com

محبص خویشتن منم از این حصار خسته ام
من همه تن انالحقم کجاست دار خسته ام؟
در همه جای این زمین همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است از این دیار خسته ام
کشیده سرنوشت من به دفترم خط عزا
ازآن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام
به گرد خویش گشته ام سوار این چرخوفلک
بسس تکرارمنو ز روزگار خسته ام
دلم نمیتپد چرا به شوق این همه صدا ؟
من از عذاب کوه بغض به کوله بار خسته ام
همیشه من دویده ام به سوی مسلخ غبار
از آن که گم نمیشود در این غبار خسته ام
دلم تمام میشود سلسله ی روبه زوال
من از تبارحصرتم که از تبار خسته ام
قمار بی برنده ای است غمار تلخ زندگی
چه برده و چه باخته از این قمار خسته ام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیلی باران به گوشم می زند
وه ! که این سیلی به گوشم آشناست
می شناسم دست خیسی را که باز
همچنان سیلی به گوشم می زند
خوب می دانم که غمگینم ولی
ریشۀ نامهربانی ها کجاست؟
*
می دوم در خاطرات کودکی
خوب می آرم بیاد
سال هایی دور بود
مادرم آمد به ایوان بهار
*
تا که باران را شنید
مادرم دستی به موهایش کشید
گفت: تو آماده باش
مهربانی زیر باران می رسد

*
مهربانی خسته است
کوله بارش را بگیر
مهربانی چای می خواهد
بریز
مهربانی غصه دارد
زودباش
دستمالی را بیار
اشک هایش را بگیر
*
سال ها می گذرد
همچنان منتظرم
تاکه باران سیلی اش را می زند
زود از جا می پرم
*
می گذارم روی میز
چای و دستمال تمیز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد
دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد
نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد
قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد
یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

این بادهای هر شب و امشب
این باد آسیایی این باد مشرقی
وا می کنند پنجره ها را به روی تو
و فصل را دوباره ورق می زنند
در بادهای هر شب و امشب
از بهر این هیولا
این لاشه ی بزک شده در باران
گوری به عمق چند هزارانسان
در یک دقیقه حفر خواهد شد
این بادهای هر شب و امشب
با کیمیای عشق و با سیمیای مستی
نسجی ز آب و آتش ترکیب می کنند
و تا زباله دان
اوراق روزنامه های محلی را
تعقیب می کنند
زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ی عبور شبانگاه
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
ایا اینان
رویای رندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند ؟
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانه های جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یعنی لطافت گم شدن در معنی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق

رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق

میتوان هر لحظه هرجا عاشق و دلداده بودن

پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید

یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید

میتوان در گریه ی ابر با خیال غنچه خوش بود

زایش آینده را در هر خزانی دید و آزمود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این بادهای هر شب و امشب
این باد آسیایی این باد مشرقی
وا می کنند پنجره ها را به روی تو
و فصل را دوباره ورق می زنند
در بادهای هر شب و امشب
از بهر این هیولا
این لاشه ی بزک شده در باران
گوری به عمق چند هزارانسان
در یک دقیقه حفر خواهد شد
این بادهای هر شب و امشب
با کیمیای عشق و با سیمیای مستی
نسجی ز آب و آتش ترکیب می کنند
و تا زباله دان
اوراق روزنامه های محلی را
تعقیب می کنند
زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ی عبور شبانگاه
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
ایا اینان
رویای رندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند ؟
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانه های جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : me

زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست روان میگذرد هرچه تقدیر
من و توست همان میگذرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من به رقصیدن شبنم روی گلبرگای مریم ، یا به تصویر زمستون پشت یک پنجرهء گرم خوشم
من به پرواز پرستو، توی آسمون آبی ، یا صدای رود شفاف ،میون جنگلی سرسبز خوشم
من به بوی کاهگل و خاک، زیر قطره های بارون ،میون مردمی ساده، توی یک دهکده ی دور خوشم
با من از عشق بگو، من به چرخیدن این واژه ناب، میون اطلسی لبهای زیبا وو نگاه تو خوشم
من به لبخند یه کودک توی آغوش یه مادر، یا به یاد اولین روز تو کلاس و مدرسه ،میون بچه ها خوشم
من به این طنین گیتار، توی تنهائی وخلوت،یا نوشتن ترانه ازتو واز این بهانه، توی لحظه های دیدار خوشم
من برای این خوشیها ،زنده ام اما هنوزم ،شده فکرِ روز و شبهام، تو ، تو این روزا دلت به چی خوشه ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام

چرا نمی پرد؟

این ستاره

سرد و کاغذی است

این درخت

بی بهار مانده است

دانه های این انار طعم مرگ می دهد

من دلم گرفته...

هر چه می روم... نمی رسم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دنيا را خيره‌ كردند
با آن‌ كه‌ در دستان‌شان‌ جز سنگ‌ نبود
چونان‌ مشعل‌ها درخشيدند
و چونان‌ بشارت‌ از راه‌ رسيدند
ايستادند
منفجر شدند
شهيد شدند
و ما برجا مانديم‌; چونان‌ ستاره‌هايي‌
قط‌بي‌
ــ با پيكرهايي‌ پوشيده‌ از گرما ــ
آنان‌ از براي‌ ما جنگيدند
تا كشته‌ شدند
و ما در كافه‌هامان‌ مانديم‌
ــ چونان‌ بزاق‌ صدف‌ها ــ
يكي‌ در پي‌ سوداگري‌
يكي‌ در ط‌لب‌ ميلياردها اسكناس‌ تا زده‌،
ازدواج‌ چهارم‌ و آغوش‌هاي‌ صيقلي‌ تمدن‌
يكي‌ در جست‌وجوي‌ قصري‌ بي‌مانند در
لندن‌
يكي‌ در كار سمساري‌ سلاح‌، در
كاباره‌ها، به‌ ط‌لب‌ خون‌بهاي‌ خويشتن‌
يكي‌ در جست‌وجوي‌ تخت‌ و سپاه‌ و
صدارت‌
آه‌، اي‌ لشكريان‌ خيانت‌ها
اي‌ لشكريان‌ مزدوري‌ها
اي‌ لشكريان‌ تفاله‌ها
اي‌ لشكريان‌ هرزگي‌ها!
هر قدر هم‌ كه‌ تاريخ‌ درنگ‌ كند
به‌ زودي‌، كودكان‌ سنگ‌ ويران‌تان‌
خواهند كرد

 

 

 

 

 

 

 

عطر گيسوان وحشي
پييچيده بر تلا لو مهتاب
بوسه جز تمنايي نيست
در شبستان رويا

بوسه گم شدن در غرقاب ظلمت
هر زمان موج زند رنگ بوسه در خيالت
نهان دار در گنجه اتا قت
چشم را رنگ هوس بو سه بر نمي تا بد
بو سه تنها پيامي است
پيامي كه مي گويد دوستت دارم بي محا با

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کیست که بگوید جاده ها به کجا رهسپارند
و روز ها به کدامین سو روان؟
کیست که بگوید عشق در تو می روید
آنگاه که دلت آنرا انتخاب میکند؟
کیست که بگوید دلت از چه می نالد
آنگاه که عشق از او فرار می کند؟
کیست که بگوید دلت از چه می خروشد
آنگاه که عشقت جامه ریا می پوشد؟
کیست که بگوید گاه در به هم رسیدن جاده ها
آن عشق هنوز در قلب تو جاریست؟
کیست که بداند جز زمان؟
کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بي‌حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند مي‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست
از بردگي مقام بلالي گرفته‌اند
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار مي‌گذرد با شتاب عمر
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكي به قلّه تاريخ مي‌رسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ميتوان همچون عروسكهاي كوكي بود

با دو چشم شيشه‌اي دنياي خود را ديد

مي‌توان در جعبه‌اي ماهوت

با تني انباشته از كاه

سالها در لابلاي تور و پولك خفت

مي‌توان با هر فشار هرزه دستي

بي‌سبب فرياد كرد و گفت:

آه، من بسيار خوشبختم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خوخ..
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

l3i kas

تا تو رفتی اين دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زين کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق ديدارم هنوز
منتظر چشمم به بازيهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بيش از اينم مشکل است
همتی کاين رهرو کوی وفا وا مانده است
روز و شبها با خيالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون با اميد عشق ليلا مانده است
شوق ديدار تو بر اين دل تسلی ميدهد
زين سبب در اين مصيبتها شکيبا مانده است
در ميان بحر غمها زورق قلبم شکست
قايق بشکسته سرگردان به دريا مانده است
سهم من از گردش دور زمان شادی نبود
بار سنگينی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و ميديدی چه دردی ميکشم
ای طبيب من ؛ مريضت بی مداوا مانده است

 

 

 

 

 

 

 

 

نجابت را سخت ولی مغرورانه به دور خواه ریخت
حیف است ملیحانه آن هم از روی ِ هوس
سراغی از حجب و حیا را گیریم
تو باور نداری ، اما
عزمی تازه را جزم ِ جزم کرده ام
می خواهـم هوسرانی کنم
درست مانند تو
عشق با تو سخت غریب است
از تنهایی های ارجمند هم که بیزاری
آری! میخواهم حسابی هوسرانی کنم
اما بی تو
و برای دلم که سقف شیشه اش سوراخ شده است
حسابی هوس بازی خواهم کرد
آخر تو هنوز نمیدانی که عشق دو روی دارد
...
..
.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوستت دارم را را من دلاويزترين شعر جهان يافت ام!
اين گل سرخ من است!
دامني پر کن ازين گل که دهي هديه به خلق
که بري خانه دشمن
که فشاني بر دوست
راز خوشبختي هر کس به پراکندن اوست!
تو هم اي خوب من!اين نکته به تکرار بگو!
اين دلاويزترين شعر جهان را، همه وقت،
نه به يک بار وبه ده بار ، که صد بار بگو!
دوستم داري را از من بسيار بپرس،
دوستت دارم را با من بسيار بگو

 

 

 

 

 

 

 

 

اگرانگشتانم را در ضمیر شب رها کنی
اگر چشمانم را به آنسوی نگاهت خوانی
اگر گیسوان پر ز رازت را

بر شانه های فراموشی نیفکنی
اگر شوقم را در باغ لبانت سبز کنی
اگر نسترنها را برایم به آواز بیاوری
اگر خاموشیم را به حوض روحت بریزی
اگر یک سینی ام صبح
صبح آوری
اگر صلابت باران را در نگاهت بباری
چترم را خواهم بست

و
اگرفرصتم دهی
آنگاه تو را در کشتزار عشقم خواهم کاشت
و تو
زیبا می شوی....
.
.
.
 

 

 

 

 

 

 

 

 

روح سردرگم من
بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن
آتشی می کارد

چشم تو پنجره ای مرموزی ست
کاش می دانستم
پشت این پنجره کیست
کاش می دانستم
چه کسی در تو اقامت دارد

کاش
آتشی بودی و می سوزاندی
علف هرزه ی تردیدم را
چشمه ای بودی و می رویاندی
دانه خفته امیدم را
.
.
.
 

 

 

 

 

 

 

مي شناسمت
چشمهاي تو ميزبان سبز باغهاست
مي شناسمت
واژه هاي تو
كليد قفلهاي ماست
مي شناسمت
آفريدگار و يار روشني
دستهاي تو پلي به رويت خداست

 

 

 

 

 

 

 

 

چند شبه ستاره ها بد جوری فریاد می زنن
تو شب‌و پیش‌ خدا عشق منو داد‌می‌زنن
چند شبه انگار خدا مثل منه منتظره
اما نه؛فقط واسه شنیدن یه خاطره
شایدم منتظره فقط شكایت بكنم
شایدم واسه همه عشقو حكایت بكنم
چند شبه ماه و ستاره دیگه نوری ندارن
قاصدك ها واسه رفتن راه دوری ندارن
چند شبه آسمونم بدون تو بارونیه
دل آسمون گرفته خورشیدم زندونیه
چند شبه مهتابیاش ،اون آدمای ساحلی
تا میان یادبگیرن جای پاتو می شن گلی
چند شبه ستاره ها دارن شكایت می كنن
دارن بی وفایی ماه رو حكایت می كنن
اونا می گن كه با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی كردی و گذاشتی كه بره



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:37 ::  نويسنده : me

مي شناسمت
چشمهاي تو ميزبان سبز باغهاست
مي شناسمت
واژه هاي تو
كليد قفلهاي ماست
مي شناسمت
آفريدگار و يار روشني
دستهاي تو پلي به رويت خداست



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:36 ::  نويسنده : me

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن

چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن

جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن

غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن

قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن

بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن

نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز

پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن

با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم

در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن

تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط

در گلاب شادماني شربت غم داشتن

مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست

مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست

در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست

سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر

یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست

آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال

جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست

با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار

ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : me

كاش ميشد هيچ کس تنها نبود

کاش ميشد ديدنت رويا نبود

گفته بودي با تو مي مانم ولي

رفتي و گفتي که اينجا جا نبود

ساليان سال تنها مانده ام

شايد اين رفتن سزاي من نبود

من دعا کردم براي بازگشت

دست هاي تو ولي بالا نبود

باز هم گفتي که فردا ميرسي

کاش روز ديدنت فردا نبودعشق ... سرکاریه


محبت ... تظاهره


مهربونی ... مسخره اس


وفا ... مُرده


عهد و پیمان ... دلخوشیه


عاطفه ... تموم شده



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:33 ::  نويسنده : me

چه رسمی داری ای دوره زمونه ؟
که هر روزت یه جا عاشق کشونه
هزارون ساله که می جنگه آدم
نمیدونه گرفتار جنونه

زمونه ، آی زمونه ، آی زمونه
یکی با فرق زخمی توی محراب
یکی غرق به خون ، لب تشنه آب
یکی پاهاش و رو مین ، جا گذاشته
یکی پاشیده خونش روی مهتاب

نفس های بهاران ، گاز خردل
رو خاک آسمون رگبار تاول
همیشه عاشق از جونش گذشته
که عشق آسان نبود از روز اول

هنوزم کار دنیا قیل و قاله
هنوزم صلح آدمها محاله
هنوز آدم نمی شناسه خدا رو
هنوزم قلب عاشق پایماله



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:33 ::  نويسنده : me

و شایسته این نیست

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت

دلم را به دامن نریزم

دلم را نپاشم

چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو

به چشمم نیامد



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : me

سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:31 ::  نويسنده : me

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:31 ::  نويسنده : me

قسم به ماهی های قرمزی که
در غریبترین تنگها زندگی می کنند
به گلهای آفتابگردان که
همیشه دلتنگ نورند
دلم برای نگاه تو تنگ شده
به کبوتران قسم
به بادبادکهایی که ناگهان
در سینه آسمان گم میشوند
دلم کودکانه برایت پر میزند

 



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:30 ::  نويسنده : me

غریقی در طوفان تنها مانده است!

آخرین فریادهای خسته اش را

که تو را می خواند ـ بشنو ، بشتاب ، او را دریاب...



جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : me

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد